|
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد |
|
|
|
یک روحانی او را دید و گفت احتمالا گناهی انجام داده ای. |
|
|
|
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت. |
|
|
|
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد. |
|
|
|
یک ایده آلیست به او گفت : این چاله و همچنین دردهایت فقط در ذهن تو هستند و واقعیت وجود ندارند! |
|
|
|
یک پزشک برای او دو قرص مسکن پایین انداخت. |
|
|
|
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد. |
|
|
|
یک روانشناس به او توصیه کرد تا دلایلی را که در ناخودآگاهش مربوط به پدر و مادرش بوده و باعث افتادن او به چاله شده پیدا کند. |
|
|
|
یک استاد با اراده او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است. |
|
|
|
یک فرد خوشبین به او گفت : نا راحت نباش ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.
.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. |
|
|
|
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد. |
|
|
|
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند. جرج برنارد شاو |
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۲/۲۲ ساعت 11:37 توسط نیما
|
درود بر شما دوست خوبم