روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد

 

یک روحانی او را دید و گفت احتمالا گناهی انجام داده ای.

 

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

 

یک ایده آلیست به او گفت : این چاله و همچنین دردهایت فقط در ذهن تو هستند و واقعیت وجود ندارند!

 

یک پزشک برای او دو قرص مسکن پایین انداخت.

 

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد.

 

یک روانشناس به او توصیه کرد تا دلایلی را که در ناخودآگاهش  مربوط به  پدر و مادرش بوده و باعث افتادن او به چاله شده پیدا کند.

 

یک استاد با اراده او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است.

 

یک فرد خوشبین به او گفت : نا راحت نباش ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.

 

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد.

 

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.  جرج برنارد شاو