برای هشتمین.رضا
مي گويند آهويي را ز دام رهيدي
ز دام تو آدميان سخت دل چگونه برهند!
مي گويند دانايي
مي دانم دانايي
تو هشتمين رضاي دانايي
من كافرم
به رسم همه مؤمن ها
من بت پرستم
به رسم دل ابراهيم
من باده پرستم
به رسم ماه زليخا
من ملحد و مشرك
به راه موسي و فرعون
من كافر و مستم
به رسم همه مؤمن ها
آيين من اين است
اينك منم به پايت يكي ديوانه اي خاموش
به پايم هست زنجير و نه خوابي از كسي در سر
هر دم آن دور غباري است كه تو هستي تو
خوب مي بينم، ريختن آواري است بر من خاموش
...
اينك منم...
نرفته به چشمم خوابي خوش
و تو...
و تو
ايستاده و آباد
كبوتري ميان آسمان شب پر كشيد
و...
پر كشيد و
پر كشيد و
پر كشيد
شبگير ترانه اي ز ديده بشر سرود
و...
پرنده به دورها پريد.
پريد و
پريد و
پريد.
ولي چه سود؟
چه زود پير گشتي.
عزيز كاش نميگشتم و تو ميشدي عزيز
غم دوران به كس گفتن نبايد
براي عاشقي مردن نبايد
همه دنيا اگر با من شود يار
بگويم تكيه بر سايه نبايد
عنبر زلف تو در جان و تنم خوش،بو كرد
رخ ميگون تو در جام تنم مستي كرد
راه بر ساقي هر ميكده اي شد دشوار
تا شراب غم تو در دل ما ريزش كرد
دلا در حلقه مويش چو موري
كشد جسم تو را هر دم به سويي
نشستي بيصدا در كوي مويش
دهد حكم تو را با تار مويي
دل ما نيست به جز مهر تو در پيمانه
جان ما نيست به جز جان تو را جانانه
روز و شب منظر هر ديده ما باشي تو
تا سحر دست به گيسوي تو دارد شانه
خسته شده ام ديگر از ساقي ميخانه
هر شب به لبي ريزد پيمانه مستانه
دنبال كسي هستم تا شمس دلم گردد
آيا شودم حاصل يك ليلي دردانه
خدايا مردم دنيا دو رنگند
ز راه راست چرا هر دم جدايند
صداشان مي زدم با گريه هايم
بديدم دورها با هم بخندند
چرا با من سر الفت نداري؟
به شب اندر سر سازش گذاري؟
همه فكرم به اين پايان پذيرد
مرا تا صبح بوسه مي سپاري؟
تمام عمر من بر باد بادا
نفسها و منم بر باد بادا
حرامم باد اين طاق سپهري
كه بي ياور جهان بر باد بادا
اين قفس خانه من نيست تو را مي خواهم
سال اگر صد بشود كوي تو را مي خواهم
يك شب از اين قفس تار برون مي آيم
تير مژگان تو را بر تن خود مي خواهم
اي بي وفا آخر مگر ما را ز يادت برده اي
ميكوبدهرشب غم به مشت بر خانه و ويرانه اي
باد خزان باغ مرا در هم شكست و زرد كرد
بزمي است هر شب برقرار در لانه و كاشانه اي
تمام عمر از دلتنگي سرودم
براي چشم بيمارت سرودم
نشستم لحظه ها را پيش غمها
برای عاشقی شعری سرودم
يا از تكرار صدايش همگان مي فهمند
ديري است كه مرده ام...
شب به اندازه فرهاد
مي گريم
نه از دلتنگي خويش
كه از اين ترس مدام است
بي تو مي ترسم