نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.

او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.

The Attractive Facts of Life

 

The Attractive Facts of Life
حقایق جالبی از زندگی


At least 5 people in this world love you so much they would die for you
حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند
برایت بمیرند

At least 15 people in this world love you, in some way
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be
just like you
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد
دقیقاً مثل تو باشد

A smile from you, can bring happiness to anyone, even if they don't like you
یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود،
حتی کسانی که ممکن است تو را دوست نداشته باشند

Every night, SOMEONE thinks about you before he/ she goes to sleep
هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند

You are special and unique, in your own way
تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی

Someone that you don't know even exists, loves you
یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی

When you make the biggest mistake ever, something good comes from it
وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود

When you think the world has turned it's back on you, take a look
you most likely turned your back on the world
وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، یه خرده فکر کن،
شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای

Always tell someone how you feel about them
you will feel much better when they know
همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن،
وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت

If you have great friends, take the time to let them know that they are great
وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که
فوق‌العاده هستند

حكايت!

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.

باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."

باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...

 

برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز

پسری ۲۵ ساله که به تازگی از دانشگاه ویسکانسین مدیسون فارغ التحصیل شده بود برای دیدن والدین خود به خانه آمد او نهار را با پدر خود صرف کرد و مدتی بعد به اتاق خواب رفت تا هم استراحت کند و هم منتظر مادر خود شود تا او را ببیند.

 چند ساعت بعد همسایگان با دیدن خارج شدن دود سیاهی از خانه با آتش نشانی تماس گرفته و موضوع را گزارش دادند. با رسیدن ماموران مشخص شد پسر جوان در اثر استنشاق دود مونو اکسید کربن جان سپرده.

 دود ناشی از لپ تاپ بوده که روی تخت گذشته شده بوده و چون خنک کننده نتوانسته هوای داخل لپ تاپ را به بیرون انتقال دهد منجر به آتش سوزی شده. پسر حتی فرصت بیرون آمدن از اتاق را هم پیدا نکرده بود چون قبل از بیدار شدن در اثر گاز مونو اکسید کربن دچار خفگی شده بود.

  

دلیل نوشتن این مطلب این است که دیده شده اکثر ما با لپ تاپ روی تخت پتو و یا بالشت به خواب میریم.

 

یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی

 

"یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی"

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بوده..
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد..
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه..
... ... ... ...
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
"اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد..
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا. .
.
.
.
.
.
.

پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند...

دخترك و رودخانه

دخترك و رودخانه

دو نفر كه ادعاي معتقد بودن داشتند و مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند ، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد. 

وقتي ان دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. يكي از انها بلا درنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند.

آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام دوستش   كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزيز! ما  نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف بر خلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.»

او  با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:« من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني
نتيجه گيري اخلاقي:     فكر نميكنم نيازي به گفتن باشه شما هم اگر دوست داشتين نتيجه گيري كه از اين داستان ميكني در قسمت نظرات بنويسيد

ازدواج و طلاق

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

 

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

ادامه نوشته

....به قـــولِ

به قـــولِ بابام
ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند!
ادامه نوشته

شما یادتون نمیاد

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

ادامه نوشته

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد

 

یک روحانی او را دید و گفت احتمالا گناهی انجام داده ای.

 

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

 

یک ایده آلیست به او گفت : این چاله و همچنین دردهایت فقط در ذهن تو هستند و واقعیت وجود ندارند!

 

یک پزشک برای او دو قرص مسکن پایین انداخت.

 

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد.

 

یک روانشناس به او توصیه کرد تا دلایلی را که در ناخودآگاهش  مربوط به  پدر و مادرش بوده و باعث افتادن او به چاله شده پیدا کند.

 

یک استاد با اراده او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است.

 

یک فرد خوشبین به او گفت : نا راحت نباش ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.

 

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد.

 

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.  جرج برنارد شاو

قدر همديگه رو بدونيد

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

..: قدر آدمها و لحظات رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 

زکاوت حکیمی با هوش

زکاوت حکیمی با هوش

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر می شود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق ترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند...

از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند.

حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ می کشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش می شود.

حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود

این، افسانه یا داستان نیست, آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است!

دکتر حسابي و پيشرفت علمي جوامع غربي

دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های
متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به
کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده
بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش
نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی
محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت،
آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می
شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت، از
روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک
افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است.
فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود
بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم.
موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر
قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید،
چون تمام برگ‌های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود. پروفسور با لبخند
تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام
پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به
تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع
بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری
به
شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی
می‌دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند. توضیح
پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا
اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء
استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟
با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی باید
قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می
آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد، نیست. این نکته،
تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه ما در
کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم. یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار
بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند.
وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها
چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می‌گردید،
یا گم گشته خاصی دارید؟ من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت
قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از
مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با
عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم،
و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می‌آوردم؛ البته این یک آرزوست او
به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟ گفتم آخر خواسته
من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی
داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام
غیز ممکن است. پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و
اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم.
پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود،
سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر
می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به
تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به
آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف
همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود. امیدوارم این شمش
طلا ، به طول 25 سانتی متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی
به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما،
بدست دهد. با ناباوری، ولی اشتیاق و امید به آینده یی روشن کارم شروع
کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست
آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و
گسترده یی شده بود
بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا خرده شده و تکه تکه را که
هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم
تلفنچی گذاشتم.
به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و امیدی، از
من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟فوراً پاسخ
دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل
نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم زیرا این شمش،
دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به
او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را
بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است.
خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم
نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش با من
است وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می
آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان
خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در
یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که
شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای
احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات
و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز
توسعه علمی در پی نخواهد داشت

تو را درک میکنم

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

 

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

 

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

 

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

 

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

 

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

 

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

 

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

 

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

چگونه یك خبر بد را اطلاع دهیم؟

زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی اتاق عمل. چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. زن نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. زن با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...

دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...

با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن زن شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود. با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه زن می گذارد و میگوید: شوخی کردم... شوهرت همون اولش مُرد.

 

عجيب ترين جمله انگليسي

این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود٬ کلمه دوم دو حرفیست٬‌ چهارم چهار حرفی... تا بیستمین کلمه بیست حرفی
نویسنده این جمله یا مغز دستور زبان بوده یا بی کار


I do not know where family doctors acquired illegibly perplexing handwriting nevertheless, extraordinary pharmaceutical intellectuality counterbalancing indecipherability, transcendentalizes intercommunications incomprehensibleness

 


ترجمه جمله


نمیدانم این دكترهای خانواده گی این دست خطهای گیج کننده را از کجا کسب میکنند.با این حال سواد پزشکی انها غیر قابل کشف بودن این دست خط ها را جبران کرده و بر غیر قابل کشف بودن انها ( دست خط ) برتری میجوید

رکورد ایران در گینس

 

" 36 رکورد ایران در گینس "

 

1- بيشترين توليد پسته

2- بيشترين توليد خاويار

3- بيشترين توليد خانواده توت

4- بيشترين توليد زعفران (80% کل توليد جهانی)

5- بيشترين توليد زرشک

6- بيشترين توليدميوه آلويي (از قبيل شفت وگيلاس وغيره )

7- بالاترين دمای ثبت شده روی سطح زمين (70.7 درجه سانتيگرد در کوير لوت)

8- بيشترين تلفات انسانی در سرما و کولاک برفی (4000 نفر در کولاک سال 1350 کشته شدند،

9- بزرگترين واردکننده گندم

10- بيشترين فرار مغز ها

11- بيشترين نسبت زن به مرد در مدارس و دانشگاه ها (1.23 زن در مقابل هر مرد)

12- بالاترين ميزان تشعشات زمينی، با شدت سالانه 260 ميلی سيورت در رامسر (مقايسه= يک عکس راديوگرام سينه 0.05 ميلی سيورت، ميدانهای اطراف چرنوبيل 25 ميلی سيورت)

13- بيشترين تعداد زمينلرزه های بزرگ (بالای 5.5 ریشتر)

14- دقيقترين تقويم دنيا (تقويم جلالی)

15- بيشترين مصرف ترياک و هرويين (امريکا بيشترين مصرف كوكايين را دارد)

16- بيشترين تعداد تغيير پايتخت در طول تاريخ (تهران سي و دومين پايتخت ايرانست)

17- کهنترين کشور دنيا (تاسيس شده در 3200 سال قبل از ميلاد مسيح)

- ميزبان بزرگترين جميعت مهاجر جهان (اکثرا عراقی و افغانی)

19- بزرگترين توليد کننده فيروزه

20- بزرگترين منابع روی در جهان

21- بزرگترين توليد کننده و صادر کننده فرش های دست بافت (75% کل توليد جهانی)

22- بيشترين شتاب پيشرفت توليد علم و تکنولوژی در جهان (340000% رشد در طول 37 سال 1349-1387، شتاب رشدی يازده برابر متوسط جهان در سال 1388, رشد سالانه کنونی 25.7%)

23- بزرگترين سيستم بانکی اسلامی (کل سرمايه 236 ميليارد دلار)

24- بالاترين ميزان وابستگی به انرژی (بيشترين اتلاف انرژی در جهان)

25- بزرگترين منابع انرژی هيدروکربن (گاز و نفت با هم، با ارزش 14000 ميليارد دلار بر حسب قيمت جهانی 75 دلار هر بشکه نفت)

26- بالاترين تناسب ذخاير به توليد برای نفت در جهان(با ميزان توليد کنونی ايران معادل 89 سال ذخاير نفتی دارد)

27- بیشترین آمار بیماران مبتلا به سرطان در جهان

- بزرگترين فوران چاه نفت در تاريخ (نشت چاه نفتی قم در سال 1335 سه ماه ادمه داشت با فوران روزی 125000 بشکه نفت، ارتفاع فوران 52 متر، مقايسه با نشت نفتی خليج مکسيکو با خروج سه ماه 53000 بشکه در روز)

29- بالاترين آلودگی ديوکسيد گوگرد در هوای شهری

30- قديميترين منبع مصنوعی يا ساختگی آبی جهان با قدمت 2700 سال (قنات گناد آباد هنوز هم آب 40000 نفر را فراهم ميکند)

31- بزرگترين مجموعه جواهرات در جهان (جوهرات شاهی ايران در موزه بانک مرکزی ايران بزرگترين گنجينه جوهرات جهانست)

32- کهنترين امپراتوری جهان (هخامنشيان اولين ابرقدرت تاريخ بودند و در اوج قدرت بر 44% کل جميعت جهان حکومت ميکردند که اين بالاترين درصد جميعت تحت يک دولت در تاريخ هم هست)

33- بيشترين تعداد تلفات در جنگ شيميايی (100000 کشته و 100000 زخمی در جنگ با صدام، ايران همچنين دومين رتبه تلفات تاريخ را بر اثر سلاح های کشتار دست جمعی بعد از ژاپن دارد)

34- بيشترين تعداد و تناسب شيعه گان در جهان (89% جميعت ايران)

35- بالاترين رشد مصرف گاز طبیعی

36- بيشترين رشد تعداد خودروهای