صدايي نيست در اين شب تاريك و نم آلود و ساكت
شبي پر وزن و انگار سكته كرده
و چسبيده بر اندام سرشك آلود و عاشق پيشه من
كه تنهايم.
و با سوسوي پايين و بالاي هر شبتاب كوري
مي كنم رقص ناموزوني از درد.
به هوهوي جغد آن ويرانه دور
و خش خش كردن صدها هزاران برگ مرده
كمي اميدوار و دلخوش هستم
كه آن دورها چيزي يا جانداركي هست
كه مانندم تنهايي شده تنپپوش و همراهش.
نفس در سينه ام هر نقش تكراري و ناب دلتنگي است
كه مانند همين امشب
نمدار و پروزن و ناياب است .