با آن نگاه روشن و مواج

دریا اگر سلام نگوید، مردنی ست

در ذهن هر کلام، گر ردپای عشق راهی نبرده است

کتابی نخواندنی ست

 شایسته این نیست که باران ببارد و

در پیشوازش دل من نباشد ...

و شایسته این نیست، که در کرده های محبت

دلم را به دامن نریزم ، دلم را نپاشم



ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم



ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر، به کتفم نروئید ...


عبور کدامین افق وسعت انتظار مرا، مژده آورد

و هنگامه عشق را، از دل من خبر داد

کجا بودم ای عشق

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک خود را به باران نگفتم؟

چرا آن را ننوشیدم وتشنه ماندم؟



ببخشای ای عشق


 ببخشای بر من اگر ارغوان را، نفهمیده چیدم

اگر روی لبخند یک بوته، آتش گشودم

اگر سنگ را دیدم اما ...


در آئین احساس آواز گنجشک

 نفس های سبزینه ها را حس نکردم

اگر ماشه را دیدم اما...


هراس نگاه نفس گیر آهو، به چشمم نیامد



ببخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمی، مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه مهربانی برویم

چرا روشنی بود و من لال بودم

ببخشای ای عشق

اگر ریشه در خویش بستم و ماندم

و خود را شکستم و هرگز نرفتم

که در فرصتی خط شکن

باور زندگی را، بفهمم



ببخشای ای عشق

 که هرگز نرفتم یک هجله بر پا کنم

بر سر کوچه زندگانی

و در قاب خورشید، بنشانم عکس دلم را

تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را

نگاه تو کافی ست

من آموختم ریشه رویش باغ ها را و باران خورشید ها را