خدایا، وحشت تنهایی ام کشت

کسی با قصۀ من آشنا نیست

در این عالم ندارم همزبانی

به صد اندوه می نالم- روا نیست

شبم طی شد کسی بر در نکوبید

به بالینم چراغی کس نیفروخت

نیامد ماهتابم بر لب بام

دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمی خندد امیدم

شراب زندگی در ساغرم نیست

نه شعرم می دهد تسکین به حالم

که غیر از اشک غم در دفترم نیست