پرنده
پرنده گفت: چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری، می پرید
و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد...
پرنده، آه، تنها یک پرنده بود...
خرداد 80
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۸/۱۸ ساعت 9:26 توسط سارا امیدوار
|
درود بر شما دوست خوبم