امیرعلی
نسبت به عکس عروسی اش که به دیوار زده دو کیلویی لاغر شده.
چند ساعت پیش دنبال جورابهای پشمی اش که گلهای صورتی رنگ داشت می گشت.
باز هم فراموش کرده که آنها را در قفسه بالای کمد گذاشته.
هنوز نفهمیده که پاکت شیر داخل یخچال تمام شده و باید برای خرید شیر فردا صبح زود از خواب بیدار شود.
باید فردا صبح به خانه اش تک زنگ بزنم تا بیدار شود.
چند وقتی می شود که گیج شده.
انگار حواسش پرت است.
در تمام این سالها او را اینطور ندیده بودم.
دو هفته ایی می شود که تا نیمه های شب با تلفن صحبت می کند.
امروز هم از صبح دستپاچه بود. مدام خانه را مرتب می کرد.
جای وسایل داخل اتاق را تغییر می داد.
حتی چند بار عکس عروسی اش را داخل چمدان گذاشت اما بعد از مدتی منصرف شد و دوباره آنرا به دیوار آویخت.
حدود ساعت یازده صبح بیرون رفت و دو ساعت بعد به خانه برگشت.
نیم ساعت پیش هم به جایی تلفن کرد و کمی عصبی با تلفن صحبت کرد.
صبر کن ببینم.
یک ماشین جلوی خانه اش نگه داشت و بسته ایی را به او داد.
از دیروز که به پنجره پرده آویخته دیگر با این دوربین هیچ چیز نمی توانم ببینم.
یکساعتی می شود که مرد جوانی با یک دسته گل سرخ وارد خانه اش شده.
سایه های پشت پرده درهم فرو می رود.
گه به این ویلچر لعنتی...
با سپاس - ارسالی از دوست خوبم : امیرعلی
درود بر شما دوست خوبم